اشعار حسین منزوی

  • متولد:

خاله یادگار / حسین منزوی

آهای خبردار!
مستی یا هوشیار؟
خوابی یا بیدار؟
خاله یادگار! 

تو شبِ سیا 
تو شبِ تاریک 
از چپ و از راست 
از دور و نزدیک
یه نفر داره 
جار می‌زنه، جار:
آهای غمی كه 
مثلِ یه بختک 
رو سینه‌ی من 
شده‌ای آوار 
از گلوی من 
دستاتو، وردار 

توی كوچه‌ها 
یه نسیم رفته،
پی ولگردی 
توی باغچه‌ها،
پاییز اومده 
پی نامردی 
توی آسمون 
ماه‌و دق می‌ده 
دردِ بی‌دردی 
خاله یادگار! 
نمیای بریم 
شهرو بگردیم 
قدم به قدم؟ 
نمیای بریم 
چراغ ورداریم 
پرسه بزنیم 
دنبالِ آدم؟ 

كوچه‌های شهر 
پُرِ ولگرده 
دل پُرِ درده 
شب پُرِ مَردو 
پُرِ نامرده 
همه پا دارن 
همه دَس دارن 
اما بعضیا 
دورِ خودشون 
یه قفس دارن 
بعضیاشونم
توی دستشون 
یه جرس دارن 
آره خاله جون! 
خاله خبردار! 
باغ داریم تا باغ 
یكی غرقِ گل 
یكی پُرِ خار 
مرد داریم تا مرد 
یكی سَرِ كار 
یكی سَرِ بار 
یكی سَرِ دار 

آهای خبر دار!
خاله یادگار! 
تو میخونه‌ها 
دیگه كی مسته؟ 
دیگه كی هوشیار؟ 
تو ویرونه‌ها 
دیگه كی مرده؟ 
كی شده مُردار؟ 
تو افسونه‌ها 
دیگه كی دیوه؟ 
دیگه كی دیوار؟ 

آره خبردار 
خاله یادگار! 
می‌خوان بینِ ما 
دیوار بزنن 
میله بكارن 
خندق بكنن 
تو رو ببرن 
اونورِ بازار 
من‌و بیارن 
اینورِ بازار 
از من و توها 
بازار شلوغه 
 
تا ما با همیم 
دیوار دروغه 
بارون نزنه 
آبت نبره 
من دارم میام 
خوابت نبره...

خبر، خبردار 
خاله یادگار! 
من به یادِ تو 
بیدار می‌مونم 
تو به یادِ كی 
می‌مونی بیدار؟ 
 

7723 6 3.73

با هیچ زن ظرفیت زهرا شدن نیست / حسین منزوی

با هیچ زن جز تو دلِ دریا شدن نیست

یاراییِ درگیر توفان ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!

جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو

در شأن شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را

اهلیّت صدّیقه ی کبری شدن نیست

جز تو زنی را شوکتِ در باغ هستی

سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شأن گم شدن از چشم مردم

وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه اش آسودی او را

در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش

آن جمله ای که در خور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن گونه بودن

با هیچ زن ظرفیت زهرا شدن نیست

3951 2 4.33

ناخدای کشتی مولا ... / حسین منزوی

با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ درگیر توفان ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شأن شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ی کُبرا شدن نیست

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شأن گم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه اش آسودی او را
در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ای که در خور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست


3171 0 4

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد... / حسین منزوی

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب تیره وام شد؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد

شعر من از قبیله خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در رگ عشقیم عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد

.
بعد از تو باز عاشقی و باز آه ... نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد

 
11990 1 4

حد تو رثا نیست، عزای تو حماسه است / حسین منزوی

ای خون اصلیت به شتک ها ز غدیـــران
افشانده شرف ها به بلنــدای دلیـــــران

جـاری شده از کرب و بلا آمــده  آنگــــاه
آمیختــه با خون سیــــاووش در ایـــــران

تو اختـــر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکیــد بر آیینه ی خورشیـــد ضمیــــران

ای جوهـــر سـرداری سرهای بــریـــــده
وی اصل نمیــــرندگــــی نســل نمیـــران

خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران

آن شب چه شبی بود که دیدند کواکـب
نظــــم تو پراکنـــــده و اردوی تو ویــــــران

و آن روز که با بیـــرقــی از یک تن بی سر
تا شام شـــدی قافلـــه سالار اسیــــران

تا باغ شقــــایــــق بشوند و بشکـــوفنــــد
باید کـــه ز خـــــون تو بنوشنـــد کویـــــران

تا اندکـــــی از حـــــق سخن را بگزارنــــد
بایــــد کــه ز خونــت بنگـــارند دبیـــــــران

حد تو رثا نیست، عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیـــــران...
9533 2 4.19